کدام اقیانوس در چشمانش نهفته بود که در هر نگاهش هزار بار غرق میشدم

کدامین شب در بند زلفش اسیر بود که در سیاهی آن راه خویش را گم کردم

پس چرا هیچکس نگرفت دست دلم را آنگاه که با امواج اشک او از ساحل سینه ام جدا میشد

حال بی دل چه کنم در این تنهایی و غربت

پس چرا وقت رفتن نگفت خدا حافظ رفیق

چند شبیست که با یادش خواب از چشمانم میگریزد

افکارم به هم ریخته

خسته ام بگذار بخوابم

شب به خیر رفیق

گرچه میدانم مرا فراموش کرده ای