انتظار
صدای برخورد قطرات باران به شیشه و نسیم خنکی که پرده را میرقصاند مرا به خود
می آورند،سنگینی سکوت شانه هایم را می فشارد ، کوله بارم چقدر سنگین است.
شمع آخرین نفس ها را میکشد و پرهای شب پره هنوز سالمند،اتفاق جدیدی نیست، دیرزمانیست
که روزگار عوض شده ، دیگر این بوی سوختگی از پرهای شب پره نیست، از جگر شمعست
که قطره قطره ذوب میشود.
امشب جیرجیرک هم به ضیافت من نیامد ، میز شام مثل هر شب دست نخورده و سرد، بازهم
نیامدی ، ساعتهاست که منتظرم، شاید هم سالهاست، دگر میلی به شام ندارم ، وقت خفتن است
لیک خیالت امانم نمیدهد.
شاید فردا انتظار به سر آید، شاید تو بیایی و سنگینی کوله بار پر از خاطره را با من قسمت
کنی،شاید هم فردایی در کار نباشد، امشب دو هزارونهصدوبیست شب از رفتنت می گذرد،
سعی میکنم بخوابم به امید فردا ، راستی شمع هم لحظاتی پیش جان سپرد و شب پره به
دنبال شمع دیگری پرید !
خوش به حالش که رفتن شب پره را ندید،عجب رسمیست رسم زمانه.
وقت به خیر